و سیاه تر از آسمان تاریک
در شب دلتنگی ها...
و آهی که تاب حسرت ندارد
و غصه ای مزمن که هم آغوش دلشوره ای کهنه
در آن تاریکی غم انگیز
آوای جیرجیرکهای بی از خبر از جاده ی واژگون را بر هم می زند...
نه ریتمی در صدای دلتنگی ها می ماند
نه نظمی در آوای حسرت ها
و مهتاب همچنان گرمِ همپالکی با دورترین افق سحرگاهی
که این دلمشغولی شبانگاهی ، هوش از سرش برده
و قامتش از آفتاب دل آزرده
و صدای آمدنش ، همچنان از شب پره ها دل برده
و تیک تاک لحظه های غم بار
که چونان ضربانی تلخ
بر سینه ای سنگین از حسرت ها
ترنم زجر آوری حک می کند
بر افکاری به لندای دلتنگی تاریک...